معنی مکدر و دلخور
حل جدول
فرهنگ عمید
لغت نامه دهخدا
مکدر. [م ُ ک َدْ دِ](ع ص) منغص کننده. ناگوارکننده: و مکدر حیات جز طلب فضول و زواید و اهتمام به تحصیل آن نیست.(مصباح الهدایه چ همایی ص 351).
مکدر. [م ُ ک َدْ دَ](ع ص) تیره.(آنندراج). کدرو تیره شده.(ناظم الاطباء). تیره. تار. مقابل روشن و درخشان.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.
ناصرخسرو.
بدینسان آب سرد و آتش گرم
هوای صافی و خاک مکدر.
ناصرخسرو.
هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند
شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب.
امیرمعزی.
ز صافی طبع تو طرفه ست کآبم
به نزد او مکدر می نماید.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 132).
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدرنکوتر است.
خاقانی.
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش.
خاقانی.
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدراندازد.
خاقانی.
مشرع صحبت... به شایبه ٔ ضرری لاحق مکدر نی، موجب این قصد و آزار چیست.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 274).
- مکدر ساختن، تیره کردن. آلوده کردن: به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند.(ظفرنامه یزدی).
- مکدر شدن، تیره شدن. آلوده شدن:
این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 109).
تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر شد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشود.(مصباح الهدایه چ همایی ص 256).
- مکدر کردن، تیره کردن:
زانکه موسی را منور کرده ای
مرمرا هم زان مکدر کرده ای.
مولوی(مثنوی چ رمضانی 50).
به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه ها
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد.
ابن یمین.
- مکدر کردن عیش برکسی، منغص کردن آن. ناگوار کردن آن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکدرگشتن(گردیدن)، تیره شدن. آلوده شدن:
ندیده خاک او هرگز تخلخل
نگشته آب او هرگز مکدر.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 190).
هوای جهان متغیر شد و چشمه ٔ صاف روزگار مکدر گشت.(لباب الالباب چ نفیسی ص 18).
|| آشفته و پریشان و ملول و آزرده و رنجیده خاطر و محزون و گرفته دل.(ناظم الاطباء):
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا می کند تماشایی.
حافظ.
- مکدر شدن، آشفته و پریشان شدن. آزرده گشتن و محزون شدن.(ناظم الاطباء).
دلخور
دلخور. [دِ خوَرْ / خُرْ] (ص مرکب) ملول. مغموم. محزون.رنجیده. (ناظم الاطباء). غمگین. افسرده:
در واقعه ٔ دلخور جانکاه برادر
ما را بغلط مرده ای انگاشته باشد.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- دلخور بودن، گله مند و ناراضی بودن از کسی یا چیزی. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دلخور شدن از کسی یا از چیزی، دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دلخور کردن، رنجانیدن. افسرده کردن. مایه ٔ دلخوری و گله مندی ونارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
فرهنگ فارسی هوشیار
کدر و تیره شده، تار
مترادف و متضاد زبان فارسی
آزرده، دلنگران، رنجیده، گرفته، متالم، مغموم، ملول، نگران،
(متضاد) راضی، شادمان
فارسی به انگلیسی
Edgy, Gloomy, Glum, Peeved, Resentful, Sullen, Upset
فرهنگ فارسی آزاد
مُکَدِّر، (اسم فاعل از تَکدِیر) تیره و تار کننده، محزون کننده، غمین سازنده،
مُکَدَّر، تیره و تار، تیره و آغشته و کَدر، محزون، غمگین، اندوهگین (گردانیده شده)،
فرهنگ معین
(مُ کَ دَّ) [ع.] (اِمف.) تیره شده، تیره.
فارسی به عربی
مخیف
معادل ابجد
1110